درگیری های ذهنی
برگشتم به غار تنهایی خودم. به خونه خودم که دیگه اصلا یه غار نیست. یه خونه کامل شده با حضور سمیرا . یه خونه گرم و روشن با کلی داستان با کلی نظم و نظام. خونه ای که قسمتی از هویتش رو از سمیرا میگیره نه من که براش سخت تلاش کردم. و چه اجباری به این تلاش بی وقفه بود ؟!
نوع زندگی سمیرا، اون چیزیه که من به مخیلهام نمیرسید، کسی اینجوری زندگی کنه و به عنوان یه آدم خوب شناخته بشه. از سمیرا جلوی همه تعریف میکنم چون تمام ویژگی های خوبش درخشان هستند و اینکه با مردها رابطه داره، اینکه با پسرها رابطه داره، اینکه پولهایی که به دست میاره معلوم نیست از کجا میان؟ اینکه بهترین پوشش و زندگی رو داره نباید به من مربوط باشند.
دارم از این مقایسه دیوانه میشم . دارم بالا میارم از این حجم کار کردن و نادیده گرفته شدن در جایگاهم و اونوقت سمیرا با دلبری و طنازی از مردها شاید حتی ماهانه دو برابر من درآمد داره و من حتی نمیتونم از دوست پسرم بخوام برام چیزی بخره و به کادو ولنتاین فکر میکنم که یه عروسک ساده بود و باید مقایسه نکنم و باید قضاوت نکنم .
چقدر زندگی هر روز سخت تر از قبل میشه...
با هر سورپرایز جدیدش فقط دارم پاره میشم.